Monday, March 27, 2006

_دوست ندارم
_چرا؟
_اون روزی بلیز قشنگه ی بابا و که مامان براش خریده بود و سوزوندی.
_من نسوزوندم
_چرا تقصیر تو بود؛تازه بابا همش از دست تو سرفه می کنه.
_خوب کوچولو من چه طوری بهش بگم که بدردش نمی خورم.
(گفتگوی بین یه سیگار و یه کوچولو)

Wednesday, March 15, 2006

انقدر تو این و اون حلول کن ؛انقدر تو رنگای مختلف یه رنگیتو به رخم بکش ؛انقدر از دور دورا برام دست تکون بده؛انقدر سکوت کن ؛انقدر....
می خوام بگم که خسته بشی ؛می دونم که نمی شی
یا که چشمام پر از اشک بشه ؛ می دونم که نمی شه

Thursday, March 09, 2006

تو:نمی خوام گریه هاتو کسی ببینه
من:فکر کردم می خوای بگی...
تو:چی می خوام بگم اشکاتو پاک کن همه دارن مارو نگاه می کنن
من: فکر کردم می خوای بگی ...
تو: حالا پاکشون کن
من:فکر کردم می خوای بگی نمی خوام دیگه اشکاتو ببینم
تو:!!!